بخشی از کتاب بهترین سال زندگی تو
«در جنگ جهانی دوم، دشمنان به یک ناو کروز با بیش از ۱۱۰۰ نیرو با اژدر حمله کردند. وقتی کشتی در آبهای خیلی سرد غرق شد، اعضای کشتی برای پنج روز در آب سرگردان شدند. گرسنه، در حال غرق شدن و در معرض حملهی کوسهها. جریان اقیانوس، ۹ نفرشان را از بقیه جدا کرد. یکی از افسرهای جوان وقتی دید دارند ارادهشان را از دست میدهند، از آنها دربارهی خانوادههایشان و زندگیشان وقتی به خانه برمیگردند، پرسید. از آنها خواست توصیف کنند که وقتی به خانه برمیگردند میخواهند چه کار کنند. پرسید میخواهند به چه چیزی برسند و چه تفاوتی به وجود آورند. کاری کرد تجسم کنند زن و بچهشان چه قدر ترسیدهاند و اینکه والدینشان ازآنجا که نمیدانند آنها زندهاند یا نه، چه احساسی دارند. از آنها خواست برای زنده ماندن بجنگند، نه فقط برای خودشان، که برای آنهایی که در خانه دوستشان دارند. درنهایت یک کشتی گذری پیدایشان کرد. دو سومِ ۱۱۰۰ نفر جان باختند. البته تمام آن ۹ نفر که توسط آن افسر جوان انگیزه پیداکرده بودند، زنده ماندند
این داستان کمک میکند تا اهمیت چشمانداز را بفهمیم. وقتی هیچ چشماندازی نباشد، مردم از بین میروند. چشماندازتان برای زندگی چیست؟ برای این است که از خودتان بزرگتر شوید. میخواهید برای چه چیزی بجنگید؟ برای چه کسانی؟ یا… برای چه زندگی کنید؟اسم من دارن هاردی است، ناشر مجلهی ساکسس. در این کتاب کمکتان میکنم جواب بعضی سؤالها را پیدا کنید که زندگیتان را عوض میکند: مقصود اصلیتان در زندگی چیست؟ چه چیزهایی به شما انگیزه میدهند و راهتان میاندازند؟ چه چیزی کمک میکند تا شور و اشتیاقتان آنقدر دوام بیاورد تا به عجیبترین و دستنیافتنیترین اهدافتان برسید؟آیا تمام رویاهای بزرگ کودکیتان یادتان میآید؟ رؤیاهایی که برای رسیدن به آنها نمیتوانستید صبر کنید تا بزرگ شوید؟ آن رویاها را به یک دلیل داشتید؛ پتانسیل درونیتان مشغول شکل دادن به چشماندازی بود از چیزهایی که برای شما ممکن است. جایی میان سفرها، سعیها و مشکلات زندگی، احتمالاً رویاهایتان را فراموش کردهاید، پریشان شدهاید یا باور کردهاید چون بقیهی مردم به رویاهایشان نرسیدهاند، شما هم احتمالاً همینطور خواهید بودمیخواهم کمکتان کنم این ر.یاها را دوباره بکارید و نشان دهید نهتنها ممکناند که قابل رسیدن هم هستند. این راه را خواهیم ساخت تا شما را مستقیم و سریع به رویاهایتان برساند.یاد داستانی افتادم دربارهٔ یک دامنهٔ کوه بزرگ و باشکوه که لانهٔ شکنندهٔ عقابی در آن بنا شده بود. در لانهٔ عقاب، چهار تخم عقاب وجود داشت. یک روز زلزلهای کوه را لرزاند و باعث شد یکی از تخمها از کوه بلغزد و بیفتد در یک مرغدانی در روستای پایین. مرغها بهصورت غریزی میدانند باید از تخمها مراقبت کنند و بنابراین یک مرغ پیر، داوطلب شد تا از تخم بزرگ مواظبت کند